مصاحبه با همسر شهيد سيد مجتبي علمدار
شهيد سيد مجتبي علمدار را بهتر بشناسیم ...
یادم هست «علمدار» را نمیشناختم تا اینكه یك نوار دستم رسید. به فامیلی قشنگش حسودیام شد و به سوز عشق عجیبی كه در صدای محزون و دردمندش موج انداخته بود. سید مجتبی علمدار، ویژگی عجیب دیگری هم داشت همین داشتن عدد مخصوص بود.
تولد: 11 دیماه 1345
مجروحیت شیمیایی: یازده دیماه 1364
ازدواج با سیده فاطمه موسوی: دیماه 1370
تولد دخترش زهرا: 8 دیماه 1371
شهادت: 11 دیماه 1375
احساس میكنم آدمهایی كه تولد و مرگشان در یك روز معین است، یكجورهایی دوست داشتنیترند.
سال 1362 هفده ساله بود كه به عضویت بسیج درآمد. از داوطلبهای بسیجی بود كه به اهواز و هفتتپه و كردستان و... عازم شد و مردانه جنگید. چند باری هم در جبهه مجروح شد، ولی بیشتر اوقات بدون مراجعه به پزشك، زخمهایش را درمان میكرد، تا سرانجام در دیماه 1364، در عملیات والفجر 8، شیمیایی شد؛ اما خودش را از درمان معاف كرد.
سربهزیر و دقیق بود، متواضع و خالص. با رفقا برای جوانان بیكار، كار پیدا میكردند. دوست داشت عرق شرم بر پیشانی هیچ جوانی ننشیند. میگفت جوان باید توی جیبش پول داشته باشد تا جلوی دوستانش خجالت نكشد.
سر زدن به خانوادههای كمبضاعت و بیبضاعت جزء برنامههای ثابت هفتگیاش بود. با اینكه روز در تلاش بود، نماز شبش ترك نمیشد. عاشق زیارت عاشورا بود. نزدیكش كه میشدی ذكر «یا زهرا» از لبش میشنیدی كه یكریز بود و دم به دم. نفس گرمی داشت و مداح اهلبیت(ع) و آنانی بود كه به خاطر اهلبیت در خون سرخشان غوطهور شده بودند. بعد از جنگ، دلش كه به یاد رفقای شهیدش میگرفت، مراسم راه میانداخت و میخواند. اغلب هم شعرهای خودش را میخواند:
ای كاش شور جنگ در ما كم نمیشد
بیتالزهرا، مسجد جامع، امامزاده یحیی(ع)، مصلای امام خمینی(ره)، هیئت عاشقان كربلا و منازل شهدا صدای پر سوز و هجران او را از یاد نخواهد برد.
همسرش میگفت: یك بار خواب پیامبر(ص) را دیدم. گفتند تعبیرش این است كه همسرت «سید» است. اكثر خواستگارهای من سید نبودند. یكی دو ماه بعد از آن خواب بود كه آقا مجتبی با یك سكة یك تومانی و یك جلد قرآن آمد منزل ما. گفت قرآن را باز میكنم، اگر خوب آمد با هم حرف میزنیم. چشمانمان با نام زیبای پیامبر روشن شد و سورة محمد(ص) آمد. ... با مهریة سیصد و پنجاه هزار تومان، زندگی مشتركمان آغاز شد.
شهید سید مجتبی علمدار
دیماه برای او ماه سرنوشتها بود، هر سال از اول تا یازدهم دیماه ناراحتی و بیماریاش شدت میگرفت. وقتی میگرن عصبیاش شروع میشد، مسكن میخورد، اما درد تسكین نمییافت. پتو به دور سرش میپیچید و از درد فریاد میزد. دائم از اهل خانه معذرت میخواست و میگفت مجبورم فریاد بزنم.
روزهای آخر اصلاً حال خوبی نداشت. میخواستم از محل كارم مرخصی بگیرم و مجتبی را دكتر ببرم. موافقت نكرد. گفت تو و زهرا بروید من با یكی از رفقا میروم دكتر. دیدم كه غسل كرد و پس از آن گفت: آقا پروندهام را امضا كرده و فرموده تو باید بیایی. دیگر نگرانی ماندن در این دنیا ،بس است.
یك هفته در بیهوشی كامل بود تا اجازة مرخصی از این دنیا را به او دادند. درد كشید، خیلی زیاد. در وصیتنامهاش دربارة نماز اول وقت توصیه كرده بود و معرفت به قرآن كریم: «سعی كنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دكورها و طاقچههای منزلتان»... «نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تكرار شود، بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشید كه همان ولی فقیه است. دشمنان اسلام كمر همت بستهاند ولایت را از ما بگیرند و شما همت كنید تا كمر دشمنان ولایت را بشكنید.
علمدار یك دستمال سبز داشت برای مراسم مداحی و گرفتن اشك چشم خودش كه به اشك چشم خیلی از دوستانش هم متبرك بود. وصیت كرده بود قبل از اینكه جنازه را در قبر بگذارند، یك نفر داخل قبر شود و مصیبت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روی صورتش بگذارد. میگفت از شب اول قبر میترسم و دلم میخواهم اجداد پاكم به دادم برسند.
یازدهم دیماه 75، در گلزار شهدای ساری، جمعیت مشایعت كنندة مجتبی تا بهشت، یكصدا فریاد میزدند: یا مهدی(ع)، یا زهرا(س)، آن روز غمی عجیب پیچیده بود در سینة كوچك زهرا علمدار، كه میدید بابای او، یعنی مجتبی علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعیاش را در آسمانها جشن میگیرند.
مصاحبه با همسر شهيد سيد مجتبي علمدار
از نحوه آشناييتان با شهيد علمدار بگوييد.شهيد علمدار- قافله شهداء
- داستانش مفصل است. من قبل از ازدواج زبان در سطح دبيرستان تدريس ميکردم. البته اگر ريا نباشد، في سبيل اللهي بود. الآن هم تا حدودي درس ميدهم. شاگردي داشتم که دو سال پياپي پيش من زبان ميخواند. به مرور زمان، اين شاگردم براي من خواستگار ميفرستاد و قسمت نميشد. تا اينکه يک شب خواب پيامبر بزرگوار اسلام(ص) را ديدم که... يکدفعه بلند شدم. «خدا رحمت کند مادرم را.» خوابم را به او گفتم. او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب را برايشان تعريف کرد. آنها هم گفتند: دختر شما حتماً بايد با سيد ازدواج کند وگرنه عاقبت به خير نميشود.
از آنجا که ما يک خواستگار سيد هم نداشتيم و همه غير سيد بودند، مانده بوديم. يکبار شب جمعه داشتم نماز ميخواندم، ما بين نماز، تلويزيون را روشن کردم. برنامه روايت فتح بود. ديدم اين رزمندهها با چه دلاورياي دارند ميجنگند. گفتم: خدايا! خداوندا! يکي را براي خواستگاري ما بفرست که سيد باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچه ميخواهد باشد. من غير از اين چيزي نميخواهم. حدود دو ماه بعد، اين خانم آمد و گفت برادر من دوستي دارد که سيد و جانباز است؛ ولي از لحاظ مالي، صفر. مادرم دستانش را به هم زد و گفت همين را دادم. بعد هم ايشان براي خواستگاري آمدند. در همان ابتدا گفت من از جبهه آمدهام. صفر صفرم. حالا اگر خواستي با من عروسي کن. جالب اينجاست که براي خواستگاري آمده. بود اما وقتي ميخواستيم صحبت کنيم، گفت: من اين قرآن را باز ميکنم، اگر استخاره خوب آمد با شما حرف ميزنم. اگر خوب نبود که خداحافظ. شما را به خير و ما را به سلامت. وقتي قرآن را باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که اين سوره آمد و شما هم خواب حضرت محمد(ص) را ديدهاي، ديگر هر چه باشد، بايد مرا قبول کني. من هم قبول کردم و قسمت همين شد.
مراسم عقد و عروسيتان چطور برگزار شد؟
- همان روز خواستگاري، گفتند که من تازه از جبهه آمدهام و پدر و مادرم هم وضع خوبي ندارند. اگر امکانش هست، رسم حزباللهيها را اجرا کن و همين عقد ساده را قبول کن که آن هم در خانه ما بود. نه طلايي و نه لباسي و...
مهريه شما چقدر بود؟
- سيصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا.
ايشان با تحصيل و کار شما مخالفتي نداشتند؟
- خير موافق بودند. البته فقط با کار در آموزش و پرورش موافق بودند.
اخلاق و رفتار ايشان با خانواده چطور بود؟
- با خانواده خودش انعطاف بيشتري داشت. پدر و مادر وظيفهشان فرق ميکرد تا زن و همسر. مرد خوبي بود. کلاً بد اخلاق نبود. اما اهل شوخي هم نبود.
خاطره خاصي از عبادت کردن شهيد به خاطر داريد؟
- ايشان معمولاً ارديبهشت ماه جبهه ميرفتند، هر 45 روز يا 35 روز مأموريت داشتند. ايشان انگشتري داشتند که خيلي برايش عزيز بود. ميگفت اين انگشتر را يکي از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ايشان ميکند و در همان لحظه هم شهيد ميشود. ايشان وقتي به آبادان براي مأموريت ميرود، اين انگشتر را در حمام بالاي طاقچه جا ميگذارند. وقتي ميخواهند به ساري بيايند، در راه يادش ميافتد که انگشتر بالاي طاقچه حمام جامانده است. وقتي آمد، خيلي ناراحت بود. (من معمولاً «آقا» صدايش ميکردم چون سختم بود که اسمش را صدا کنم و بگويم مجتبي، فکر ميکردم خيلي سبک است، اگر اسمش را صدا بزنم. ايشان هم مرا هميشه «خانم» صدا ميزدند.) گفتم: آقا! چرا اينقدر دلگيري؟ ناراحتي؟ گفت: والله انگشتر بهترين عزيزم را در آبادان جاگذاشتم. اگر بيفتد و گم شود، واقعاً برايم سنگين تمام ميشود. گفت: بيا امشب دوتايي زيارت عاشورا و دعاي توسل بخوانيم، شايد اين انگشتر گم نشود. يا از آن بالا نيفتد و گم نشود و خيلي جالب اينجا بود که ما زيارت عاشورا خوانديم و راز و نياز کرديم و خوابيديم. صبح که بلند شديم، ديديم انگشتر روي مفاتيحالجنان است. اصلاً باورمان نميشد.
حالا اين انگشتر کجاست؟
- الآن هم آن انگشتر را دارم. ميخواهم سر سفره عقد دخترم به همسرش تقديم کنم.شهيد علمدار- قافله شهداء
خواب ديديد؟
- بله چند بار خواب ديدم. به او گفتم: در مورد آينده زهرا نگرانم. چون من قبلاً تصادف وحشتناکي داشتم، ناراحت بودم که اگر بميرم عاقبت زهرا چه ميشود. هنوز کوچک است. در خواب گفت: تو اصلاً نميخواهد نگران باشي. شوهر زهرا را خودم ميفرستم. به تو در خواب نشانش ميدهم.
روحيه ايشان در برخورد با مشکلات چگونه بود؟
- نماز ميخواند. اول از همه دو رکعت نماز حاجت ميخواند. بعد با دوستانش مشورت ميکرد. ما هم دعا ميکرديم. اگر کاري از دستمان برميآمد، انجام ميداديم وگرنه دعايش ميکرديم.
بارزترين خصيصه ايشان چه بود؟
- بزرگترين مشکلات اگر بر سرشان فرود ميآمد، راحت نگاه ميکرد و سرش را پايين ميانداخت. اينکه عصباني شود و داد و فرياد کند، اصلاً در مرامش نبود. هميشه نگاه ميکرد و سرش را پايين ميانداخت.
شهيد در مورد احترام متقابل در خانواده چه عقيدهاي داشتند؟
- احترام زيادي براي پدر و مادرشان قائل بودند. مثلاً وقتي از بيرون وارد اتاق ميشدند، ايشان بلند ميشد. ميگفت: چون خدا در قرآن دستور داده، من سعي ميکنم که کلام خدا را اجرا کنم.
مداحي ايشان از کي شروع شد؟ قبل از ازدواج هم مداح بودند؟
- بله قبل از ازدواج مداح بودند. يک کار خوب ديگر که ميکرد که الآن کمتر کسي اين کار را ميکند، بيشتر جوانهايي که پدرشان را از دست داده بودند يا جوانهايي که پدرشان معتاد بودند و يا جوانهايي که ول بودند را جمع ميکرد و به مرور زمان شهيد علمدار- قافله شهداء از افرادي که متمول بودند، پول ميگرفت؛ پول توجيبي براي اينها درست ميکرد. به او ميگفتم: اين کارها يعني چه؟ ميگفت: جوان بايد صد الي دويست تومان توي جيبش باشد. جلوي دوستان ديگرش خجالت نکشد. حداقل پول بايد داشته باشد که اگر خواست پفکي بخورد، جلوي ديگري خجالت نکشد. کارش به دزدي نکشد يا کارهاي خلاف ديگر و بيشتر هم اينها را با خود به مجالس روضه و مداحي ميبرد.
زندگي با يک سيد و مداح اهلبيت چطور بود؟
- هم شيرين بود و هم سخت. بيشتر عمرش وقف مداحي بود. کمتر در خانه او را ميديدم. شايد به جرأت بتوانم بگويم که يک روز کامل پيش هم زندگي نکرديم. از صبح تا شب، همهاش وقف امام حسين و امام علي و ائمه(ع) بود.
در مداحيهايشان بيشتر راجع به کدام يک از ائمه ميخواندند؟
- در مورد امام حسين و امام زمان که ميخواند هميشه نيم نگاهي به امام حسن مجتبي ميانداخت. ميگفت مداحان، کمتر به امام حسن مجتبي توجه ميکنند و از اين بابت ناراحت بود.
با توجه به اينکه ايشان مداح بودند، در خانه مداحي ميکردند؟
- به وفور. به طور رسمي از ايشان درخواست ميکردم. جالب بود. تا درخواست رسمي نميکردم، ميخنديد و ميگفت فکر کن من غريبهام. شما با حالت رسمي از من بخواهيد. من هم ميخنديدم و درخواست رسمي ميکردم.
جاذبهاش را در چه ميبينيد؟
- نفوذ کلام ايشان. کلامشان نفوذ داشت. نيت خالص و کمک آقا امام زمان.
رابطه شهيد با اهل بيت(ع) چگونه بود؟
- بيشتر به آقا امام زمان و امام حسين (ع) ارادت داشتند. حالا دخترش بيشتر با امام رضا (ع) دوست است.
رابطه ايشان با امام و رهبري چطور بود؟
- خيلي، من کمتر فردي را ديدم که به اينصورت عشق قلبي داشته باشد؛ حتي خودشان ميگفتند که وقتي امام رحلت کردند، چند بار با پاي پياده تا مزار امام رفتند که تا مدتها ميگفتند پايم تاول زده است.
آيا اهل مسافرت و تفريح هم بود؟
- اکثراً من و ايشان مشهد ميرفتيم. شايد در سال، سه الي چهار بار، حتي پنج بار مشهد ميرفتيم و يکسره هم داخل حرم بوديم. شايد فقط براي نهار و شام بيرون ميآمديم و يا براي کارهاي جزيي. يکسره داخل حرم در حال دعا خواندن بوديم. واقعاً حالت معنوي خاصي داشت. حتي يکبار آنقدر سرگرم دعا خواندن بوديم که زهرا گم شد. من خيلي خودم را گم کرده بودم. اما ايشان با خونسردي گفتند: «اين امام رضا خودش بچه را ميآورد و تحويلت ميدهد. چقدر حرص ميخوري.» بعد از ده دقيقه خود زهرا بدو بدو از در حرم داخل شد. گفت ديدي خانم اين هم تحويل تو. واقعاً تعجب کرده بودم. آن موقع زهرا 5/2 يا 5/3 ساله بود.
عقيده شهيد علمدار در مورد رفتار در خانواده و تربيت فرزند چه بوده و چقدر به اين موضوع اهميت ميدادند؟
- هميشه کتابهايي در اين مورد ميخواند و ميگفت: بچه را بايد طوري تربيت کنيم که انشاءالله باعث افتخار جامعه و اسلام باشد. ما هم سعي ميکنيم. البته هر چند خيلي مشکل است. واقعاً هم سخت است و هم شيرين. در عين حال تنهايي بچه را بزرگ کردن دردناک است. اميدواريم بتوانيم فرزندان خوبي تربيت کنيم و تحويل جامعه بدهيم.
رفتارش با زهرا چطور بود؟
- با زهرا خيلي بازي ميکرد. نقاشيهاي قشنگ برايش ميکشيد. داستان برايش ميخواند. زهرا را سواري ميداد. او را پارک ميبرد. زهرا را عجيب دوست داشت و با او خيلي مأنوس بود.
با توجه به اينکه هنگام ازدواج، از جانباز بودن ايشان مطلع بوديد، آيا از نحوه جانبازيشان اطلاع داشتيد؟
- بله. چند بار مجروع شده بودند که من خبر داشتم. اما مهمترين اصل اين بود که نميدانستم شيميايي است. سه روز بعد از مراسم عقد گفت: ميخواهم چيزي به تو بگويم اما از دست من گلهمند نشو. گفتم: چه شده، گفت: من همه چيز در مورد جانبازيام راست گفتم، اما نگفتم که شيميايي هم هستم. گفتم: چرا زودتر نگفتي؟ لااقل ميگفتي من خودم را از قبل آماده ميکردم گفت: ميترسيدم زن من نشوي. هر جا بروم همين است. معمولاً به آدمهاي شيميايي زن نميدهند.
بعد از آن چطور با اين مسأله برخورد کرديد؟
- من هميشه به خودم اميد ميدادم. هميشه ميگفتم! پنجاه سال با هم زندگي ميکنيم. ميگفت: بگذار پنج سال با هم باشيم، بقيهاش طلبت. هيچ وقت فکر نميکردم اين قدر سريع برود. نميدانم چطور پرکشيد و رفت.
عوارض شيميايي چه موقع بروز کرد؟
- هميشه اول تا يازدهم ديماه هر سال مريض بود. گاهي اوقات شدت داشت و گاهي ضعيف بود. ميکروبي در گلويش بود که اين ميکروب هميشه در اول ديماه بروز ميکرد که خدا عمر دهد دکتر بابامحمودي را، اگر او نبود، همان اوايل ايشان شهيد شده بودند. تمام درد و مرض سيد مجتبي را دکتر بابا محمودي تشخيص داده بود و هميشه هم ايشان درمانش ميکردند. اين بار هم که شهيد شد دکتر بابامحمودي نبود، مسافرت بودند و کنفراس داشتند و دکترهاي ديگر هم نتوانستند تشخيص بدهند.
مجروحيت ايشان به چه صورت بود؟
- طحال نداشت. 15 سانت روده نداشت، ميگرن عصبي داشت. ميکروبي هم در گلويش بود که وقتي بروز ميکرد، ديگر نميتوانست حرف بزند.
چطور با اين نفسشان مداحي ميکردند؟
- اين يازده روز ديگر به هيچ وجه. خانهنشينِ خانهنشين بودند.
چرا فقط همين يازده روز؟
- خيلي عجيب بود. ميگفت: هر وقت شيميايي شدم، همين اوايل دي ماه بود و عجيبتر اينکه 11 ديماه روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دي ماه ازدواج کرديم. زهرا هم 8 دي ماه به دنيا آمد. بزرگترين اتفاقات زندگي ما در ديماه بود. اتفاقاً فرزند دومم هم را که باردار بودم، در ديماه تصادفي داشتم که فوت کرد. اين اتفاق دو سه سال بعد از زهرا بود و ايشان به قدري ناراحت شده بود که تا يک ماه نميتوانست حرف بزند. ميگفت حتماً بچهام پسر بود. پسر دوست داشت و دوست داشت که مثل خودش مداح شود.
از نحوه شهادت شهيد علمدار بگوييد.
دفعه آخري که مريض شده بود، اتفاقاً از مراسم دعاي توسل برگشته بود. هميشه حدود 12 تا 12:30 برميگشت. ديدم حال عجيبي دارد. او که هيچ وقت شوخي نميکرد و جدي بود، آن شب شنگول بود. تعجب کردم. گفتم: آقا! امشب شنگولي؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نميدانم؛ ولي احساس عجيبي دارم. دلم ميخواهد بخندم. حالت عجيب و غريبي داشت.
5 سال با هم بوديم اما اصلاً از اين رفتارها نداشت. از او نديده بودم. حرفهايي ميزد که انگار ميداند ميخواهد برود. فکر کردم اينها جزء شوخيهاي جديد است. ميگفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد، داريم ميرويم. بعد گفت: به فلاني (يکي از دوستانش) بگو بيايد من کارش دارم. به دوستش زنگ زدم. آن شب خوابيد. نزديک صبح، ديدم خيلي تب دارد. من در بابل کارمند بودم. ميخواستم مرخصي بگيرم که او قبول نکرد. گفت: تو برو دوستم ميآيد و مرا به دکتر ميبرد.
به او سفارش کردم که فقط پيش دکتر بابامحمودي برود. چون دکترهاي ديگر از اوضاع او باخبر نبودند. بشهيد علمدار- قافله شهداء ه دوستش گفته بود: قبل از اينکه بيمارستان بروم، بگذار بروم حمام. گفت: چرا؟ گفت: «ميخواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده مرا امضاء کرد. گفت تو بايد بيايي. ديگر بس است توي اين دنيا ماندن. من ديگر رفتني هستم. بيخود براي من زحمت نکشيد. مردن مرا شما به تأخير مياندازيد. من امروز، فردا ميميرم؛ ولي شما يک هفته ميخواهيد مردن مرا به عقب بيندازيد.» غسل شهادت انجام داد و رفت بيمارستان و همانطور که گفته بود يک هفته بعد شهيد شد.
لحظه شهادت بالاي سرش بوديد؟
- من اصلاً نميتوانستم تحمل کنم. قيافهاش طوري شده بود که تا ميديدم از حال ميرفتم. زهرا هم کوچک بود واقعاً خيلي سخت گذشت. لحظات دردناکي در بيمارستان بودم چون قسمت ايزوله بودند، نميگذاشتند کسي داخل بماند. وقتي ميخواستند با هليکوپتر او را براي مداوا به تهران ببرند سه تا هليکوپتر آمده بود. خيلي جالب بود وقتي که ميخواستند او را داخل آسانسور بگذارند، آسانسور کار نميکرد و موقعي که او را بيرون ميآوردند و خودشان آسانسور را امتحان ميکردند، ميديدند آسانسور راحت کار ميکند. همه تعجب کرده بودند. چندين بار امتحان کردند، باز همين وضع پيش آمد. هم اطاقيهايش ميگفتند: لحظه اذان که شد بعد از يک هفته بيهوشي کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتين را گفت و گفت: خداحافظ و شهيد شد.
آيا عنايات ديگري هم از ايشان ديديد؟
- اتفاقاً خيلي خوب شد که اين سؤال را پرسيديد. ياد خواب پدر يکي از شهدا افتادم. زماني که مجتبي تازه شهيد شده بود، پدر يکي از شهدا آمده بود و دنبال شهيد علمدار ميگشت. گفت: «من چند وقت پيش درخواب ديدم جنازهاي را دارند ميبرند. گفتم: اين جنازه کيه؟ يکي از تشييعکنندگان گفت: اين شهيد علمدار ساري است.
يکي از دوازده سرباز آقا امام زمان(عج) بود. دوازده تا سرباز مخلص در مازندران داشت که يکي علمدار بود که شهيد شد. يازده تاي ديگرش هنوز هستند. گفت: اتفاقاً خود امام زمان هم تشريف آوردند که با دست خودشان شهيد را داخل قبر بگذارند.»
علاوه بر اين چندين بيمار از طريق شهيد شفا پيدا کردهاند. مثلاً دختر دانشجويي از تبريز خودش ميگفت: من سرطان داشتم و دکترها نااميد شده بودند و ساعت مرگم را تعيين کردند. يکي از بچههاي مازندران در خوابگاه دانشگاه تبريز بود. عکس شهيد علمدار را داشت. به من گفت: اين شهيدي است که جدش خيلي معجز دارد. اگر توسل به جدش بگيري حتماً شفا ميگيري. من آن شب و چند مدت بعد هم، پشت سر هم خواب شهيد علمدار را ديدم که ميگفت: من براي تو جور ميکنم که با دانشجويان بيايي شلمچه. آنجا مرا ميبيني. نوار مرا بگير. وقتي برگشتي، شفا ميگيري و همين هم شد. خيلي از اين موارد پيش آمد. يکي خانم تهراني بود که سرطان داشت و دکترها هم جوابش کرده بودند. تعريف ميکرد که من تازه از تهران به ساري آمده بودم. شوهرم کارمند يکي از ادارات بود. سر قبر شهيد آمدم و به جدش توسل کردم. در خواب شهيد را ديدم که گفت تو سه روز ديگر شفا ميگيري و همين هم شد و او هم يکي از مريدهاي خاص شهيد علمدار شده و الآن هم پس از 4 سال راحت زندگي ميکند.
مهم ايمان و اعتقاد به ائمه اطهار است. اصل ايمان به خداوند است که باعث ميشود اتفاقاتي بيفتد که خارج از تفکر انسان است.
آيا تکيه کلام به خصوصي داشتند؟
- هميشه «يا زهرا» ميگفت. و البته عناياتي هم نصيب ما ميشد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بي پول ميشديم؛ چون پسر بزرگ خانواده بود، همه از او انتظار داشتند، به همين خاطر به نزديکانش هم کمک ميکرد. از طرفي هم خودمان مستأجر بوديم و من هم دانشجو بودم. آنچنان توان مالي نداشتيم. يکبار گريهام گرفته بود. ميخواستم دانشگاه بروم، اما کرايه نداشتم. مانده بودم 5 تا يک توماني بيشتر توي جيبم نبود. توي جيب ايشان هم پول نبود. وقتي به اطاق ديگر رفتم، ديدم اسکناسهاي هزاري زير طاقچهمان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که يک 5 توماني هم نداشتيم، اين هزاريها از کجا آمد. گفت: اين لطف آقا امام زمان است. تا من زنده هستم به کسي نگو. از اين موارد در زندگي ما پيش ميآمد.
بزرگترين آرزوي شما چيست؟
- آرزو که زياد داريم؛ ولي بزرگترين آرزويم اين است که خدايي شوم و همه چيز را در وجود خدا ببينم، مثل شهيد. دوست دارم به هر چيز نگاه ميکنم، رنگ و بوي خدا داشته باشد.
وقتي شهيد را در خواب ميبينيد، در مورد اين آرزو يا چيزهاي ديگر سفارش و توصيهاي نميکنند؟
- خوابهاي ما سه قسمت است يا شهيد را با يک نيم نگاهي ميبينم که از راه دور لبخند مليحي ميزند. بعضي وقتها هم مينشستيم و درد دل ميکرديم؛ مثلاً من از روزگار و از خودم ميناليدم و او هم قوت قلبي ميشد. گاهي اوقات هم سؤال و پاسخ بود. مثلاً وقتي او را ميديدم، ميگفتم فلان کس اين حرف را زد، جواب از تو ميخواهد. فلان کس اين حاجت را دارد، جواب ميخواهد. خلاصه حالت پرسش و پاسخي دارد و حالت شکايت و حکايت.
آخرين کلام و سفارشي که داشتند چه بود؟
- آخرين لحظه قبل از اينکه به بيهوشي کامل برود، کنارش رفتم. به من گفت: ميدانم بعد از من زندگي براي تو و دخترم خيلي سخت خواهد بود؛ چون بدون وجود مرد واقعاً سخت است. ولي هميشه اين يادت باشد که با خدا باش. خدا با توست و من هيچ وقت تو و دخترم را فراموش نميکنم. سعي ميکنم هميشه در هر جا باشم، پيش شما بيايم و الحمدالله ثابت هم کرده است.
و ديگر اينکه ميگفت: سعي کنيد راه امام را فراموش نکنيد. رهبري را تنها نگذاريد که اين خواسته دشمن است تا افرادي را که پيرو رهبري هستند را از راه به در کنند. حتي در وصيتنامهاش هم نوشته بود که سعي کنيد خط امام را رها نکنيد و راه مذهب و خدا را در پيش بگيريد و دوست دارم دختر من هم قاري قرآن شود که اين آرزويش تا حدودي برآورده شده است.
در مورد شهدا يادآوري ميکردند؟
- اکثراً که با هم مينشستيم، از شهدا ميگفتند. مخصوصاً از لحظات شهيد شدن شهدا براي من ميگفتند. حتي براي زهرا که ميخواست داستان تعريف کند، لحظاتي که خودش جانباز شد و لحظاتي که دوستانش شهيد شدند را تعريف ميکرد. ميگفتم: آقا! براي بچه کوچک از اين چيزها نگو. ميگفت: نه او بايد از الآن در ذهنش برود راه شهادت چيست، شهيد کيست، جبهه چيست.
شما گفته بوديد ايشان از شهادتشان خبر داشتند قبلاً در اين مورد چيزي ميگفتند؟
- يکي دوبار صحبت کرده بود. گفته بود: من پنج سال الي پنج سال و نيم با شما هستم و بعد ميروم. من ميگفتم: باور نميکنم؛ پنجاه سال، يعني اصلاً به ذهنم خطور نميکرد. ولي ايشان چندبار تکرار کرده بودند؛ ولي من جدي نگرفته بودم. گفت: شيميايي هستم، ميروم. ميگفت: دوست داشتم در جبهه شهيد ميشدم؛ ولي خداوند توفيق نداد. گفتم: نه، اتفاقاً خداوند توفيق داد که اين جوانها را به راه راست هدايت کني. خيليها را مؤمن کرد. خيليها نمازخوان ششهيد علمدار- قافله شهداء دند خيليها به راه خدا کشيده شدند.
فکر ميکنيد چه چيز باعث ميشد اين جوانها به سمت شهيد علمدار کشيده شوند؟
- اخلاصش خيليها مقام داشتند، پول داشتند. او هيچ کدام از اينها را نداشت. خيلي جالب بود ولي چيزي که داشت کلامش، رفتارش، حرف زدنش يک جوري بود. آدم همينطور ناخودآگاه به طرفش ميرفت. نميدانست چه جوري دارد ميرود.
و حرف آخر.
- جوانان سعي کنند راه امام را ادامه دهند. اگر راه امام را ادامه ندهند آن وقايعي که نبايد اتفاق بيفتد، اتفاق ميافتد. راه سعادت دنيا و آخرت همين است و انشاءالله ما را همه مردم ايران دعا ميکنند که ما در اين راهي که در پيش داريم ان شاءالله موفق باشيم.