اشکهای روی گونه هایم را پاک کردم و سرم را بلند کردم رو به آسمان تیره ی شب، ستاره ای سو سو میزد و انگار نفس های آخرش را میکشید. باز هم اشکها از گوشه ی چشمانم سرازیر شد و لیز خورد تا زیر گلویم. قرار بود ایمان داشته باشم تا زنده باشم و اکنون که ایمان ندارم... لابد باید مرده باشم ، شاید این ساعتها روحی بوده ام سرگردان در شهری پر هیاهو.
باید امتحان کنم، باید از دیواری رد شوم، باید سعی کنم پرواز کنم شاید روح باشم، من ایمان ندارم پس باید مرده باشم، من بدون ایمان زنده نخواهم ماند.
این را ناخودآگاهم بارها در ذهنم تکرار کرده و این را هر پرتراکمی جذب کرده .شاید وقتی دارم از این کوه پایین میروم صاعقه ای مرا به دو نیم کند ،شاید بادی تند بوزد و من به دره ای عمیق پرتاب شوم ـ همین دره که لب آن ایستاده ام ـ یا شاید زلزله ای...
خدای من این همه افکار پوچ در ذهن من روزها و شب ها زندگی میکنند و من چه بیتفاوت بوده ام.
میخواهم این همه را دور بریزم و یک کم تراکم باشم؛ یک کم تراکم باشم تا هرکس به من اندیشید مرا جذب کند!!! نه...... میخواهم جذب او شوم. میخواهم کم تراکمی باشم شاید مثبت تا او به من بیاندیشد ، مرا جذب ذهنش کند و من تا ابد در ناخودآگاهش بمانم.
میخواهم انرژی رو به رشدی باشم در مقابل چشمانش، میخواهم کتابی باشم در دستانش یا برگه ای در سررسیدش ،شاید هم اسکناسی مچاله شده در جیبش یا سکه ای!!
اشکها کاش نباشند؛وقتی گریه میکنم دیگر عقلم کار نمیکند، وقتی گریه میکنم هرچه کم تراکم منفی است میفرستم به دورترین نقاط دنیا ،وقتی گریه میکنم کاش گریه نکنم ،کاش روح سرگردانی باشم که گریه نمیداند. اگر روح باشم چه زندگی خوبی دارم لابد! مگر روح ها هم زندگی میکنند؟!؟!
حتما جایی خواهند ماند، حتماعشقی خواهند داشت ،حتما باید انگیزه ای برای بودنش باشد؟! یعنی روح ها هم عاشق میشوند؟ میترسند؟غذا میخورند؟فیزیک کوانتم میخوانند؟شعر حافظ میدانند؟ روح ها هم زندگی میکنند؟
من باید خودم را از بالای این کوه بیاندازم تا بفهمم مرده ام تا بفهمم روحم یا جسم و روحم تا بفهمم پرواز میکنم یا نه... تنها راه همین است؛ باید بدانم وگرنه دیوانه میشوم.
باید پرواز کنم چون بدنم سرد است یقین دارم که روحم... چون ناخودآگاهم بارها گفته بدون ایمان زنده نیستم دیگر، اما... آری حتما مرده ام و جسدم گوشه ای از این زمین زخم خورده لنگر انداخته برای پوسیدن
کیف دستی ام آنجا کنار آن صندلی است درون آن کتاب زرد رنگ ....... نه قهوه ای کوچکی است. چه کتاب زیبایی بود، وقتی میخواندمش هنوز ایمان داشتم.
هنوز ایمان داشتم به خدا، به عشق، به مرگ، به ایمان، اما حالا این ساعتها که بی ایمان نفس کشیده ام....... نه گمان نمیکنم ... نفس نمیکشم از وقتی ایمان ندارم نفس نمیکشم از وقتی ایمان ندارم یک بند گریه میکنم سرم دارد میترکد انگار در دمای صد درجه میجوشد
دستانم را روی شقیقه هایم میگذارم صداهایی درون مغزم مدام با هم در برخوردند... باید زودتر از اینجا پایین بپرم
باید پرواز کنم ،باید پرواز کنم شاید در افقی دور نوری باشد برای رهایی از این زمین تاریک
کسی به من نزدیک میشود صدای پایش را از پشت سرم میشنوم سرش به طرف پایین است، گویی در فکر است ،آهسته قدم بر میدارد ،خوش اندام و خوش نقش است دستانش را درون جیبش فرو برده و انگار متوجه من نشده .شاید مرا نمیبیند زل زده ام به حرکت لبهایش به من که میرسد بیحرکت می ایستد، مطمئنا مرا ندیده .... او ایمان است ایمان من!!!!
سرش را بلند میکند صدایم در فضا میپیچد و در دره منعکس میشود
" ایمان من . ا ی م ا ن " زودتر از آنچه فکرش را بکنم مرا به درون این دره پرتاب میکند حالا درون این دره خوابیده ام به پشت؛ این دره ی سکون و سکوت، این دره ی تنهایی