صدای بوقهای مکرر، گوشهایت را به ستوه آورده. یک آن، نفس کم می آوری. نفسهایت یخ کرده و ضربان قلبت به مثابه طبل بزرگی که در سینه می کوبد آزاردهنده شده است.
پارسینه: خشونت همیشه سیلی داغی بر صورت نیست. سیاهی پای چشم نیست. کبودی بازو نیست. خشونت گاهی همین بوقهای ممتد است و خراشیدن روح و روان یک زن و ایجاد ناامنی روانی به جرم چند قدم پیاده رفتن ساده در پیاده روهای عمومی شهر...
اینجا تهران است. قلب تپنده ی ایران. یک شب پاییزی و یک زنی که چند قدمی را مجبور است در ساعات ابتدایی شب، پیاده برود.
ساعت نزدیک 9 شب است. تاکسی آخرین بریدگی اتوبان را رد می کند و از او خواهش می کنی که همینجا پیاده ات کند.
اگر بخواهد تا خروجی بعدی برسد، یکساعت دیگر در ترافیک ممتد دیرگاهی گرفتار خواهی شد. از اینجا تا خانه 8 دقیقه پیاده بیشتر نیست.
پیاده می شوی و با هیجان و عجله وارد حاشیه ی باریک کنار اتوبان می شوی و تند و تند گام بر میداری. خسته و کوفته، با کوله سنگینی که به دوش داری از حاشیه سنگی و باریک، سرازیری نفس گیر را آرام آرام بالا می روی. نزدیک خانه هستی و آنقدر ساختمانهای بلند و چراغهای ریز و درشتشان چشمک می زنند و آنقدر خیابان روشن است که احساس شب بودن را از یاد می بری.هنوز چند قدمی بیشتر نرفته ای که بوقهای ممتد ماشینهای در حال عبور از کنارت، به تعجب وامی دارندت.
چند قدم دیگر می روی. دیگر مطمئن می شوی که بوقها در حین رد شدن از کنار تو ممتد و کشدار می شود و صدای ترمز مکرر ماشین ها از همین بیخ گوش توست.
دستهایت را محکم تر توی جیبهایت هل می دی و دندانهای یخ کرده ات را روی هم فشار می دهی و سرت را زیر می اندازی و گامهایت را تندتر و تندتر بر می داری. صدای بوقهای مکرر، گوشهایت را به ستوه آورده. یک آن، نفس کم می آوری. نفسهایت یخ کرده و ضربان قلبت به مثابه طبل بزرگی که در سینه می کوبد آزاردهنده شده است.
یک لحظه می ایستی تا نفسی تازه کنی و در همین حین برمی گردی تا از پشت سرت شهر را در سراشیبی پرنورش نظاره گر باشی. ماشین بعدی با سرعت از راه می رسد و همینطور که تک بوقهای مکررش ادامه دارد روبرویت می ایستد. توجهی نمی کنی. به سمت جنوب شهر می ایستی و چراغهای پرنور و کم نور شهر را نظاره می کنی.
صدای فریاد کشداری توجهت را جلب می کند. داخل ماشینی که روبرویت ایستاده سری خم شده و طوری که صورتش را به زحمت در تاریکی داخل ماشین می بینی مردی حدود 50 ساله تکرار می کند خانم خانم...
متحیر از حرکات و اشاراتش سریع راهت را ادامه می دهی و تندتر گامهایت را برمی داری با سرعت کم شروع می کند در امتداد گامهای تو حرکت کند. یک لحظه ترس در دلت می افتد و با خودت می گویی خوبست این جوی بزرگ آب بین پیاده رو و اتوبان هست... صدای مرد قطع نمی شود... خانم به خدا قسم اگر قصد مزاحمت داشته باشم فقط می خواهم کمکتان کنم...
گامهایت را تندتر برمیداری... بوقهای ماشین پشت سر ماشین مزاحم، باعث می شود ماشین ناامید شده از کنارت با صدای گاز عجیبی از کنارت عبور کند. اسامی ماشینها را بلد نیستی. اما تا آنجا که می فهمی از ماشینهای معمولی نیست. اصلا معمولی نیست. ماشین بعدی بوقهایش ممتدتر است با دوسه جوان سرحال داخلش. آنقدر سر و صدایشان و باهم حرف زدنهایشان زیاد است که متوجه نمی شوی چه می گویند. سرت را زیر انداخته و همچنان تند و تند به مسیرت ادامه می دهی... ماشین بعدی کمی جلوتر می ایستد با چراغهای چشمک زن.
ماشین بزرگ و زیبایی است از نزدیکش که رد می شوی در سمت پیاده رویش باز می شود تصور میکنی کسی میخواهد پیاده شود اما می بینی که راننده محکم روی صندلی کناریش خم شده تا در را باز نگه دارد... ابروهایت ناخوداگاه توی پیشانیت باقی می ماند و گامهای سرد و یخ کرده ات تندتر از قبل پیش می رود. مرد صدا می زند خانم... خانم... یک سوال دارم چرا توجه نداری...
چشمانم می سوزد... گلویم احساس تورم دارد... وارد خانه که می شوم در را آرام می بندم و پشت در همانجا روی زمین می نشینم و سرم را میان دستانم نگه می دارم و به فکر فرو می روم...به امید روزی که حرمت ها برای همه گرامی داشته شوند.
مرجان الماسی